ها ها ها...!
آرزوی بهبود
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و احوالش را پرسید. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد می کند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، امیدوارم آن هم به زودی قطع شود!»
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و احوالش را پرسید. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد می کند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، امیدوارم آن هم به زودی قطع شود!»
علت
پسر از مادرش پرسید: «مادر جان! توی این شیشه روغن موی سر بود؟»
مادر با خونسردی جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مایع.»
پسر با وحشت گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کاری می کنم، نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!»
پسر از مادرش پرسید: «مادر جان! توی این شیشه روغن موی سر بود؟»
مادر با خونسردی جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مایع.»
پسر با وحشت گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کاری می کنم، نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!»
راه حل
اولی:« اگر تلویزیونم روشن نشد، چه کار کنم؟»
دومی: «هلش بده، بگذار کانال دو.»
شکار شیر
اولی: «یک روز به یک شیر حمله کردم و دمش را بریدم.»
دومی:« پس چرا سرش را نبریدی؟»
اولی:« آخر قبل از من، یک نفر دیگر سرش را بریده بود. »
توصیه مادرها
مادر: «پسرم! باز هم که با امید دعوا کرده ای! مگر نگفتم هر وقت عصبانی شدی، تا ۵۰ بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان! گفته بودید، اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا ۳۰ بشمارد!»
اولی:« اگر تلویزیونم روشن نشد، چه کار کنم؟»
دومی: «هلش بده، بگذار کانال دو.»
شکار شیر
اولی: «یک روز به یک شیر حمله کردم و دمش را بریدم.»
دومی:« پس چرا سرش را نبریدی؟»
اولی:« آخر قبل از من، یک نفر دیگر سرش را بریده بود. »
توصیه مادرها
مادر: «پسرم! باز هم که با امید دعوا کرده ای! مگر نگفتم هر وقت عصبانی شدی، تا ۵۰ بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان! گفته بودید، اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا ۳۰ بشمارد!»
حادثه
یک روز یک نفر از کنار دیوار می گذرد، یک کاغذ به سرش می خورد و می میرد. مردم می آیند و کاغذ را باز می کنند، می بینند توی آن نوشته: دو تا آجر.
قصه تکراری
روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید:« به به. عجب دمی، عجب پایی!»
کلاغ با خونسردی می گوید:
« کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.»
یک روز یک نفر از کنار دیوار می گذرد، یک کاغذ به سرش می خورد و می میرد. مردم می آیند و کاغذ را باز می کنند، می بینند توی آن نوشته: دو تا آجر.
قصه تکراری
روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید:« به به. عجب دمی، عجب پایی!»
کلاغ با خونسردی می گوید:
« کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.»
بی سوادی
پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضی از آدم ها این طوری حرف می زنند، مثلاً می گویند فرش مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ »
پدر با خونسردی جواب داد:« پسرم! این کار آدم های بی سواد می سواده!»
پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضی از آدم ها این طوری حرف می زنند، مثلاً می گویند فرش مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ »
پدر با خونسردی جواب داد:« پسرم! این کار آدم های بی سواد می سواده!»
خبر بد
پدر به پسرش گفت: «راستی صبح چه می خواستی به من بگویی »
پسر با شرمندگی:«نمی خواهم شما را بترسانم ، ولی امروز صبح معلم ریاضی مان گفت که از این به بد هر کسی مسأله ریاضی را غلط حل کند ، تنبیه
می شود»
پدر به پسرش گفت: «راستی صبح چه می خواستی به من بگویی »
پسر با شرمندگی:«نمی خواهم شما را بترسانم ، ولی امروز صبح معلم ریاضی مان گفت که از این به بد هر کسی مسأله ریاضی را غلط حل کند ، تنبیه
می شود»
نوشته شده توسط yarilink در سه شنبه 86/9/27 و ساعت 5:39 عصر | نظرات دیگران()